اسلایدر

داستان شماره 970

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 970


داستان قيس بن عاصم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قيس بن عاصم در ايام جاهليت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود، پس از ظهور اسلام ايمان آورد. روزى در سنين پيرى به منظور جستجوى راه جبران خطاهاى گذشته شرفياب محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گرديد و گفت : در گذشته جهل ، بسيارى از پدران را بر آن داشت كه با دست خويش دختران بى گناه خود را زنده به گور سازند. من دوازده دخترم را در جاهليت به فاصله نزديك بهم زنده به گور كردم . سيزدهمين دخترم را زنم پنهانى زائيد و چنين وانمود كرد كه نوزاد مرده به دنيا آمده ، اما در پنهانى او را نزد اقوام خود فرستاد
سالها گذشت تا روزى ناگهان از سفرى باز گشتم ، دخترى خرد سال را در خانه ام ديدم ، چون شباهتى به فرزندانم داشت به ترديد افتادم و بالاخره دانستم او دختر من است . بى درنگ دختر را كه زار زار مى گريست كشان كشان به نقطه دورى برده و به ناله هاى او متاءثر نمى شدم ؛ و مى گفت : من به نزد دائى هاى خود باز مى گردم و ديگر بر سر سفره تو نمى نشينم ، اعتنا نكردم و زنده به گورش ‍ نمودم . قيس پس از نقل اين ماجرا ديد قطرات اشك از چشمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرو مى ريزد و با خود زمزمه مى فرمود: كسى كه رحم نكند بر او رحم نشود، و سپس به قيس خطاب كرد و فرمود: روز بدى در پيش دارى
قيس پرسيد اينك براى تخفيف بار گناهم چه كنم ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به عدد دخترانى كه كشته اى كنيزى آزاد كن

[ جمعه 10 آذر 1393برچسب:داستان قيس بن عاصم, ] [ 17:59 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد